31- یک روز سه زن که سر یک چیز پیش پا افتاده دعوایشان شده بود در کلانتری با صدای بلند داد و بیداد راه انداخته بودند. طوری که کم مانده بود شیشه ها ترک بردارند. ظاهرا قصد ساکت شدن هم نداشتند. اما وقتی مامور پلیس به آنها گفت که اول کسی که بزرگ تر از دو نفر دیگر است، حرفش را بزند، همه آنها ساکت شدند!
32- مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت...
میرسد روزی که بیهم میشویم، یک به یک از جمع هم کم میشویم، میرسد روزی که ما در خاطرات، موجب خندیدن و غم میشویم. گاه گاهی یاد ما کن ای عزیز، میرسد روزی که بی هم میشویم
1- چرخه زندگی مرد ها: در بچگی، مامان ذلیل ، در جوانی: دوست دختر ذلیل ، در میان سالی: زن ذلیل ، در پیری: فرزند ذلیل ، بعد از مرگ: ذلیل مرده
2- مرده عروسي ميكنه، هفته بعد دست خانوم رو ميگيره ميبره دكتر ، ميگه: اقاي دكتر ما بچه دار نميشيم!! دكتره ميپرسه: چند وقته ازدواج كردين؟ طرف ميگه : يك هفته است!! دكتره شاكي ميشه ، ميگه: داداش من، اين زنه ...
بنده خدا خسیس قله اورست رو فتح میکنه، ازش میپرسن: انگیزهات چی بود؟ میگه: خدا خفهاش کنه اونی رو که گفت: اون بالا نذری میدن !!
بنده خدا خسیس سوار تاکسی میشه. موقع پیاده شدن راننده بهش میگه: پول خرد ندارم. بنده خدا خسیس میگه: به جاش برام بوق بزن!
یک بنده خدا خسیس میمره رو قبرش مینویسن ...
نسخه دکتر: بیمار:آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند! دکتر: مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟ بیمار: چرا پیچیدم دور انگشتم ولی اثر نداشت؟در کلاس زیست شناسی: معلم:سعید! دو تا حیوان دوزیست نام ببر. سعید: قورباغه و برادرش.
انشاء: معلم از دانش آموزان خواست که انشاء درباره یک مسابقه فوتبال بنویسند. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر، معلم از او پرسید: تو چرا نمی نویسی؟ دانش آموز جواب داد:نوشته ام! معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد...
در ادامه شما را به روایت تصویر به گذشته خواهیم برد به ده های 50 و 60 هجری شمسی. پس در ادامه با ما همراه باشید و ما را با خاطرات آن زمان ها با ارسال نظر همراهی کنید.