




لحظه ی شیرینی که به تو دل بستم از تو پرسیدم من : تو منی یا من تو ؟ و تو گفتی هر دو ، و به تو پیوستم، گفتم ای کاش پناهم باشی، همه جا و همه وقت تکیه گاهم باشی … و تو گفتی هستم ؛ تا نفس هست کنارت هستم …
آدم ها ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکنند، از آدم های یک ساعت دیگر میترسم! چون درگیر هزاران ثانیه اند... ثانیه هایی که در هرکدام رنگی دگر به خود میگیرند ... من فقط دارم سعی میکنم همرنگ جماعت شوم، اما می شود کمی کمکم کنید! آی جماعت.......!!! شماها دقیقا چه رنگی هستید؟
وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد اگر از تو پرسیدند آن همه زیبایی تو کجا شدند آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام...
رویای با تو بودن... بازهم برای تو مینویسم تا بدانی که یادتو در لحظه لحظه من جاریست. باز هم از دیوارهای فاصله عبور میکنم ودر ژرفای لحظه باتوبودن گم میشوم و در آن لحظه رویایی اوج در دریای بی پایان چشمانت غرق میشوم تا در آن لحظه در نگاه تو گم شوم تا خودم را بیابم واز زندان لحظه های بی تو رها شوم.....شاید بتوانم به رویای با توبودن برسم ...
گفتمش : دل میخری؟ گفتا چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند! خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بودT دل ز دستانش بر زمین افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود !!!