




آرامشی می خواهم، خلوتی می خواهم، تو باشی و من، در کنار هم، تو سکوت کنی و من گوش کنم، و من آرام بگویم تو را دوست دارم و تو گوش کنی، و آرام بگویی....... من هم و شرم زیبایی را بر گونه ی تو ببینم......
جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم...؛ مرا به موی سپیدت ببخش مادر!!! حال من بی "تــــــــــو" مثل شهریست، بعد زلزله، درهم و آشفته
عاشـــق که میشوی، همه چیز بی علّتـــــــ میشود …، و تـــمام دنــــیا علّتـــــــــ میشود، تا عشــــــق را از تـــــــــو بگیرد …
امشب میخواهم باز بنویسم این بار از آمدن حس مرگ؛ حسی که بیشتر در شب ها احساس می شود؛ در شب های بی کسی؛ در دل تاریکی شب؛ شبهایی که بغض من را امان نمی دهد؛ بغضی خفقان و مرگبار؛ با این بغض؛ مرگ لحظه به لحظه نزدیک می شود و به سراغم می آید؛ به سراغ تنهایی هایم؛ به سراغ نا امیدی هایم؛ به سراغ بی کسی و این جسم خسته ...
میرسد روزی که بیهم میشویم، یک به یک از جمع هم کم میشویم، میرسد روزی که ما در خاطرات، موجب خندیدن و غم میشویم. گاه گاهی یاد ما کن ای عزیز، میرسد روزی که بی هم میشویم